کوچکتر که بودم ماه محرم که میشد
مادرم چادر سیاه سرم میکرد و می دونستم از امروز
تا ده روز ساعت2 بعداز ظهر هر روز خونه یکی از همسایه ها
روضه است بعدش هم با بچه ها در همون عالم بچگی سینه زنی و
دستمال پخش کردن و ...عشقمون این بود خانم جلسه ای به ما بگه
برید برام آب بیارید و رقابتی بود سر این کارها...
امروز که نگاه به مادرا میکنم دیگه چادری نیست که دختر کوچیکشون
در پناه اون گوشه چادر رو بگیره و پا به پای مادر به روضه بره...
روضه ای نیست که مادر دختر معصومش رو به انجا ببره ...محرم که میخواد
شروع بشه دست طفل معصوم رو میگیره میگه بیا برمی خرید کنیم تا دوماه
لباس مشکی میریزن از اونجا هم میخوام برم آرایشگاه چون تا دوماه ....
هنوزم وقتی مامانم میگه سپید همسایه مون روضه داره دلم غنج میره برای
ساعتی کنار هم بودن و با هم به یک واقعه عظیم اندیشیدن حتی قطره ای اشک
ریختن بر فهم این مصیبت عظیم ...دلم میسوزه برای دخترکان معصوم سرزمینم
که شاید هیچوقت طعم چایی روضه رو درک نکنند آخه چایی بعد از روضه وخطابه
مزه میده خصوصا وقتی حسابی برای امامت گریهکردی و دلت خالی خالی از هر
حب و بغضیه ...بچه های امروز...